اسیر

ساخت وبلاگ
می‌خوام یخ بزنم، همین‌جای زمان. همین امشب که سردمه و نشسته‌م توی حیاط. می‌خوام حل بشم توی تاریکی. تاریکی پر از عطر من باشه، امشب خاطره‌ای از من. می‌خوام از یاد برم، بی‌نشون بشم، هرچی که هستم و دارم از اسم من رها بشه. باشم و تن سردم بشه سنگ، بخار نفس‌هام بشه باد، موهام بشه آسمون، چشم‌هام بشه ستاره.  خ. نوشته‌ها باید رها باشند. این‌جا دیگه جای من برای نوشتن نیست.  اگر حرفی می‌خواید به من بزنید برام بنویسید. اگر دوست دارید در ارتباط بمونیم یک نشونی بهم بدید.  اسیر...ادامه مطلب
ما را در سایت اسیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2panjerah4 بازدید : 112 تاريخ : سه شنبه 4 بهمن 1401 ساعت: 20:27

عصری با هم نشستیم سر تخت روی بالکن. باد می‌پیچید لای درخت‌های گردو و زردآلو و شاخه‌های بید را می‌رقصاند. گربه‌ای که بچه‌هایش در زیرزمین‌مان می‌پلکند، از سر دیوار آمد و کش‌وقوسی به خودش داد و نشست روبه‌روی ما روی تیرکی که شاخه‌های انگور از آن بالا کشیده‌اند، همراه ما خیره شد به غروب آفتاب از بین شاخ‌وبرگ‌های بید، پشت کوه‌های افق روستا.چایی‌مان را خوردیم و هلوهایی که زن‌عمو از باغ‌شان آورده بود. مام‌بزرگ تعریف می‌کرد که یک‌بار گرگ آمده بود و یکی از گوسفندها را برده بود، کشانده بودش تا سر منزل (خانه‌ی متروکه‌ی یکی از خان‌های قدیم) کنار آسیاب بابای اصغرپسرخاله. خانم همسایه‌شان آن‌جا لب جوی داشته لباس می‌شسته. با سنگ گرگه را می‌زند و فراری می‌دهد و گوسفند را پس می‌آورد در خانه‌شان. فقط گلویش کمی زخم شده بوده.  آفتاب که رفت آمدیم تو. مام‌بزرگ برایمان شربت آلو آورد. وقتی می‌جوشانده چوب دارچین تویش انداخته و از هرچیزی که تا به حال خورده‌ام بیشتر مزه‌ی بهشت می‌دهد. هوا سرد شده و خودم را پتوپیچ کرده‌ام. مام‌بزرگ می‌گوید مشکل از من است، نه از هوا. انقدر که کره نمی‌خورم، خامه نمی‌خورم، ماست نمی‌خورم... دارد گردوهایی که از درخت چیده‌ام را مغز می‌کند. بوی پوسته‌ی سبز گردو پیچیده در اتاق. اسیر...ادامه مطلب
ما را در سایت اسیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2panjerah4 بازدید : 89 تاريخ : يکشنبه 22 آبان 1401 ساعت: 13:26


+ عنوان رو عوض کردم. چون از اون روز مدام یاد یک خاطره‌ی نوحوونی می‌افتم. مدام برام زنده می‌شه اون نوشته. این دیالوگ.

اسیر...
ما را در سایت اسیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2panjerah4 بازدید : 85 تاريخ : يکشنبه 22 آبان 1401 ساعت: 13:26

سال پیش همین روزها بود، همین روزهای سالگرد شب‌های شعر گوته که من متن‌ها را مرور می‌کردم. بخشی از سخنرانی شب آخر گلشیری را فرستادم برای علی؛ یادآوری و خاطره‌بازی با بحث‌های سر کلاس نظریه. صحبت کردیم و از ناامیدی گفتیم. بهش گفته بودم که ناامیدی من را فلج می‌کند. پرسیده بودم قوت از کجا می‌آورد برای این همه تلاش؟ برایم متنی از حسام سلامت فرستاد: امید علیه امید  یا امید چگونه از ناامیدی نیرو می‌گیرد؟ بُرش‌هایی از متن گفتگو: ▪️موقعیت‌های تاریخی بسیاری را می‌شناسیم که اتفاقاً امیدبستن به کم‌کاری و بی‌کاری انجامیده، یکجور موقعیت بکتیِ «در انتظار گودو». و از آن طرف، ناامیدی از وضعیت منجر شده به اینکه سوژه‌های وضعیت تکانی به خودشان بدهند تا نظم خودِ وضعیتی را که مولد ناامیدی است زیرورو کنند تا راهی باز شود و افقی گشوده شود که در آن بتوان براستی امید بست. می‌خواهم بگویم برخلاف پروپاگاندای سیاسی رایج اصلاً اینگونه نیست که شما یا امیدوارید و دست به کنش می‌زنید و یا ناامیدید و تسلیم می‌شوید. این دوگانه را باید به دور انداخت. به نظرم می‌رسد در عوض باید از نسبت‌های تاریخیِ میانِ خود امید و ناامیدی حرف زد. ▪️اگر ناامیدی به این معنا باشد که دیگر نمی‌توان به سبک و سیاق همیشه ادامه داد و وضعیت به بن‌بست‌ها و انسدادهای عبورناپذیر خود رسیده است و از این رو باید به راه‌ها و امکان‌های جدید اندیشید و آینده را می‌باید در کسوت امری سراپا متفاوت تخیل کرد، در این صورت ناامیدی می‌تواند مولد شور فراروی از حد و مرزهای داده‌شده‌ی وضعیت باشد و به خواست تغییر گره بخورد. همینجاست که ناامیدی با امید نسبتی درونی پیدا می‌کند. به تعبیر دیگر، ناامیدی همواره ناامیدی به یک وضعیتِ مشخصِ تاریخی است و این می‌توان اسیر...ادامه مطلب
ما را در سایت اسیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2panjerah4 بازدید : 79 تاريخ : يکشنبه 22 آبان 1401 ساعت: 13:26

انقدر آرام‌اند این روزها که آرزو می‌کنم کاش می‌شد چند ساعتی ازشان جمع کنم در کوله‌ام و نگه دارم برای روزهای بعد. حالا که بیشتر راه می‌روم؛ حالا که هوا گرم شده و آفتاب زنده‌ترم می‌کند؛ حالا که کتاب‌هایی برای خواندن دارم و کسانی را می‌بینم و با کسانی حرف می‌زنم. گاهی جا می‌مانم وقتی کنار هم راه می‌رویم و کوله‌ام سنگین‌تر می‌شود از چیزی که هست و دوست دارم به کفش‌هایم خیره بشوم و آرام نفس بکشم تا صخره‌ای که روی قلبم است جا‌به‌جا بشود. بعد می‌توانم لبخند بزرگی بزنم، انقدر بزرگ که بگذرد از تصنعی‌بودن و گوشه‌اش به صمیمیت بزند. خوش‌حالم از این‌که زندگی‌ام را پس گرفته‌ام؛ شلوغ‌بودن، از این سر شهر به آن سر دویدن و جایی برای بودن داشتن‌. اما دوست دارم زودتر برگردم و بنشینم روی صندلی‌های ایستگاه مترو و ردشدن قطارها را نگاه کنم و صبر کنم تا هدفونم تا آخر پلی‌لیست بخواند. با اسپاتیفای بیشتر از هر کس دیگری وقت می‌گذرانم. هر موقعی که حرفی برای زدن دارم و جایی ندارم، هر موقعی که نمی‌دانم چه حالی دارم، وقتی از بقیه خسته می‌شوم یا از به‌یادآوردن. دیروز صبح که بیدار شدم و عینکم را از قفسه برمی‌داشتم، دیدم که آن قاب نقاشی قدیمی افتاده. برگرداندمش سر جایش. چند وقت بود که نگاهش نکرده بودم؟ نمی‌خواستم نگاهش کنم. رفتم از خانه بیرون و تمام روز با من آمد و سنگین شد روی قلبم. آخر شب که به اتاق برگشتم، هزار چیز کوچک دیگر منتظرم بودند. همه‌شان توی یک کیف جا شدند. نامه‌ها و یادداشت‌ها، ساعتی که سبحان برای تولدم بهم داده بود و باتری‌اش را درآورده بودم، وداع با اسلحه که هنوز جلد بود با کاغذ پوستی‌ای که قبلاً رویش طرحی کشیده بودم از دختری که موهایش قرار بود نقشه‌ی شهری باشد، آن شب که سهیل نفیسی گوش می‌کردم. ک اسیر...ادامه مطلب
ما را در سایت اسیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2panjerah4 بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 4:15

بعدازظهر یکی از برادرهایم داشت آن یکی را به دوئل دعوت می‌کرد. آن یکی پرسید کجا؟ و من گفتم تالار نشان‌ها و مدال‌ها! و خندیدند، قبل این‌که بخواهم چند صفحه توضیح بدهم!  از نه‌سالگی من تا یازده‌سالگی‌شان طول کشید رسیدن آن لحظه‌ی فرخنده‌ که من پاترهدی همزبان در دنیایم داشته باشم و حقیقت این‌که به صبرش می‌ارزید.  خ. بله، خواهربزرگه‌ای هستم که حواسم بوده کتاب اول را در تابستان یازده‌سالگی بخوانند.  خ. رو به امین که گفت بیشتر از برادرهایت بنویس.  اسیر...ادامه مطلب
ما را در سایت اسیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2panjerah4 بازدید : 114 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 4:15

کاش زمستان بود و می‌توانستم در سوییشرت کلاه‌دارم قایم بشوم و ساعت‌ها در سرمای شبانه راه بروم تا تمام بشوم روی یکی از نیمکت‌های بلوار کشاورز شاید، یا روی چمن‌ها کنار اتوبان. 

اسیر...
ما را در سایت اسیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2panjerah4 بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 4:15

متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد. گر به تو افتدم نظر، طاهره قرة‌العین  صدای فریدون فروغی اسیر...ادامه مطلب
ما را در سایت اسیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2panjerah4 بازدید : 217 تاريخ : شنبه 24 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:30

آه، پنجره... باید بیشتر بنویسم. این وقت خالی چندماهه که هیچ‌وقت دیگر گیرم نمی‌آید، فقط باید بخوانم و بنویسم، بدوم و فریاد بزنم. از همین حالا می‌دانم که حداقل دو سفر در پیش دارم. فکرکردن بهشان کمک می‌کند این تصویری که از خودم پیش چشم دارم، اسیر انزوای خانه، کنار بزنم. خیلی وقت است که بلند و طولانی در جمعی صحبت نکرده‌ام. خیلی وقت است که فقط گوش داده‌ام، خوانده‌ام و خوانده‌ام شب‌وروز و زیاده‌تر از آن‌که باید فکر کرده‌ام!  باید بنویسم، اما نوشتن سختم شده. اول آنکه انقدر ساکت بوده‌ام، اطمینان به ارتباطم با کلمات را از دست داده‌ام. تازگی مدام زبانم موقع حرف‌زدن می‌گیرد و مشغولیت مکالمات غیرفارسی، عادتم داده به حس در موضع ضعف بودن. قدرت سخنوری‌ام را یادم رفته. دلتنگم برای معلم‌بودن و برای بحث‌های پرتب‌وتاب دانشگاهی و دوستانه. نمی‌دانم آدم‌های اطراف من‌اند که دیگر با هم صحبت نمی‌کنند، یا همه‌جا همه مکالمه را پس می‌دهند. اما اگر راست و درستش را بخواهی، بیشتر از هرچیز نمی‌نویسم، چون باید بنشینم پشت کیبورد، ساکت بنشینم و به حرف‌های خودم گوش کنم. قضیه این است پنجره که این روزها خیلی پیش خودم محبوب نیستم. دلخوری سال‌های گذشته جمع شده با اضطراب همه‌ی چیزهایی که باید باشم و هیچ‌وقت نخواستم باشم و خودم را ول کرده‌ام رفته‌ام. این‌طوری که در ماه‌های آخر یک لحظه را در سکوت نگذرانده‌ام. همیشه موسیقی یا تکرار سریال‌های چندبار دیده یا پادکستی گوش‌ها و چشم‌هایم را مشغول کرده که مجبور نباشم به صداهای توی سرم گوش کنم. دیگر حتی یادم نمی‌آید که چرا اذیتم می‌کرد، فقط عادت کرده‌ام فرار کنم. یک بخشیش را اضطراب مفیدبودن غذا می‌دهد. تا همین اواخر من عمیقاً باور داشتم که غذاخوردن تلف‌کردن وقت است (و کار اسیر...ادامه مطلب
ما را در سایت اسیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2panjerah4 بازدید : 135 تاريخ : شنبه 24 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:30

در پیاده‌رو فقط من راه می‌روم. ماسکم را باز کرده‌ام، باران نرم و آرام می‌بارد. شب آرام است و خلوت و خنک. تنهاام و سرگردان، اما، اما از ترس خالی‌. خسته‌ام و امید کمی دارم. گاهی خیال می‌کنم، اما خیلی رویش حساب باز نمی‌کنم. چیزی هست، در این راه، در این شب خلوت خیابان سپه که مرا پیش می‌برد و می‌توانم باقی راه را پیاده بروم، یا منتظر اتوبوس بمانم، یا برگردم و بروم جای دیگری. همین را از همه بیشتر دوست دارم. هیچ چیز نمی‌تواند اشتباه پیش برود؛ هزار مسیر ممکن هست و هر کدام رو به دنیای تازه‌ای. دوست دارم که مجبور نباشم؛ دوست دارم که بازیگوشی کنم.  اسیر...ادامه مطلب
ما را در سایت اسیر دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2panjerah4 بازدید : 123 تاريخ : شنبه 24 ارديبهشت 1401 ساعت: 2:30